گزارش شاهد عینی از قیام جنبش سبز در 22 خرداد!

طنز:

با دعوت فعالان جنبش و با خنک شدن هوا کم کم بر عده ی حاضران در خیابان و پیاده رو ها افزوده می شود.

مرد و زن و پیر و جوان در پوشش خرید و سیاحت آثار تاریخی و تفریح در حال پیوستن به جمع مردم هستند

در لباس تمام مردم می توان تکه ای رنگ سبز یا میشی یا یشمی ویا دیگر از خانواده ی سبز را به وضوح مشاهده کرد.

حضور کودکان در این جا چشمگیر است که برای اصفهان نوید آینده ای سبز را می دهد.

در گوشه ای از پیاده رو مردی شروع به شعار دادن می کند و فورا اطرافش شلوغ می شود و شاید تا چند دقیقه ی دیگر تمام عینک های آفتابی اش فروش برود.

صورت مرد تکیده و سوخته است و نشان می دهد فقط و فقط در پی یک زندگی آزاد برای همه ی ایرانیان است و تنها به دنبال پاسخ برای این سئوال است که "چرا؟".

پلاکاردهای بزرگ که بر روی آن ها به صورت معنا داری نوشته شده است "حراج واقعی" در همه جا به چشم می خورد و گاهی عددی هم کنار تابلو نوشته شده است "30 درصد" که اشاره ی ظریفی است به نتایج واقعی انتخابات و اینکه ایران با شکوه به تاراج کوتولگان رفته است.

 با وجود فشار و حضور بی سابقه ی نیروهای امنیتی و گارد رهبری و سپاه با لباس های مبدل در قالب راننده ی اتوبوس، مغازه دار، گدا، ره گذر و ... امید برای آزادی ایرانی آباد مرد و زن را بی هیچ دلهره و ترسی به میدان آورده است.

همه با هم اند همه سبز، حتی علمای مردمی در بین جمعیت دیده می شوند. شمارش معکوس برای حکومت آخوندها شروع شده است.

جوانی از من پرسید "ساعت چند است؟" و من گفتم "هفت و ربع" و او به جمع مردم پیوست.

جوانی از کنارم رد شد و در دستش موبایلی بود که با صدای عجیب بلندی آهنگی از یک خواننده ی آزادی خواه سبز پخش می کرد و این بر لطافت تجمع و همبستگی بیشتر مردم می افزود.

پیرمردی نزدیک صد ساله در کنار خیابان هاج و واج مانده...او هم از این غیرت مردم شگفت زده است...شاید چنین جمعیتی را فقط در سال 42 دیده باشد. اما آن زمان زمین متری دو ریال بود. او شاید نداند با رفتن آخوندها بهترین ماشین هنوز "پژو آخوندی" است یا نه.

زن ایرانی این جا به سیم آخر زده است. حجاب از فکر و چشم و سر خود برداشته و به خیابان آمده. شاید شعار او این است "نه روسری نه تو سری ".

خبرنگاران و عکاسان خارجی در تمام مسیر راهپیمایی به چشم می خورند و صدای مردم را به گوش جهانیان می رسانند. برای وارد شدن این ها به مدرسه ی چهارباغ 5000 تومان و برای وارد شدن ما 2000 تومان پول گرفته می شود.

این چهره ی مرد و زن ایرانی است که از پلیس و آجان نمی ترسد و ماشینش را جلوی تقاطع پارک می کند.  یعنی این راه بی برگشت است...

دست جوانی از میان جمعیت بالا می رود و با تمام وجود فریاد می زند "عباس..." و به دور دست می نگرد...عباس بر می گردد و از دیدن رفقش خوشحال می شود....ما بی شماریم.

با تاریک تر شدن هوا مردم حتما چراغ های اتوموبیل های خود را روشن خواهند کرد و این نشانه ی اتحاد یک ملت فهیم است چون در تاریکی رانندگی کار عاقلانه ای نیست.

اینجا همه "ندا" هستند و "مهدی" (یقین یک مهدی نامی هم دارند این ها!).اکنون ساعت 19 و سی دقیقه است و من در بطن یک رویداد تاریخی در یک خیابان تاریخی هستم...خدا را چه دیدی شاید بخت ما هم باز شد!